۴۸۰.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام

سه تا دونه کامنت دارم ولی اصلا حوصله تاییدشو ندارم.داداشم بیمارستان بستریه.نمیدونم هنوز کامل چه اتفاقی افتاده.چند روز بود حال ندار بود.امروز از سرکار اومدم خونه دیدم نیستن.بابام خونه بود گفت منم بیرون بودم اومدم خونه مامان زنگ زده که حالش بد شده اوردمش بیمارستان.منم گفتم شاید مثل همیشست تا اینکه بابا گفت برای مامان مانتو ببرم همونجوری با لباس خونه بردتش.تا اینو گفتم دنیا رو سرم خراب شد.بدو بدو رفتم طرف تلفن و زنگ زدم به مامان که چی شده...چی شده که اون با لباس خونه اونو برده بیمارستان...تا با داداشم حرف زدم و صداشو شنیدم دیگه بدتر شدم...گریه و جیغم رفت هوا...مامانم میگه چیزی نیس فشارش افتاده پایین و الان خواب و بیداره صداش اینجوری شده...ولی خب کیه که منو اروم کنه...خلاصه که خسته و کوفته رسیدم خونه با اون اوضاع روبرو شدم و دیگه هیییچ...

بعدش چند بار با مامانم حرف زدم و بابا هم رفت بیمارستان و اومد و گفت حالش بهتره ولی امشب باید بستری باشه...یه کم اروم شدم

دعامون کنید.

آذر ماه خیلی برام سخت شروع شد...ده روز اولش که کار بدون وقفه داشتیم تو فروشگاه....بعد از افتتاح هم  روزی دو ساعت،ساعت کاریمون رو اضافه کرد...یعنی چی میمونه از آدم.دو هفته هم اینجوری رفتیم سرکار...تا اینکه دیروز اعلام کردن شیفتی شدیم...یعنی یه هفته ۸ تا ۳ ...یه هفته هم ۳ تا ۱۱ شب...شیفتای بعد از ظهر خیلی سنگینه...ولی گزینه بهتری رو میز نیست.تعطیلاتمون هم نوبتی شد...

فعلا مجبورم کنار بیام...زیادم بد نیست.خوبیش اینه یه زمانی تو روشنی روز خونه ام و میتونم به کارای دلخواهم برسم...امروز اولین روز شیفتی بود که اینجوری سورپرایز شدم...

انقدر کم خوابم...انقدر تن و بدنم درد میکنه...که حد نداره...

دعا کنید چیزی نشده باشه داداشم...پاییز خوبی داشتم ولی امروز خیلی تلخ بود برام...

جمعه هفته پیش احسان خواجه امیری اومده بود شهرمون رفتیم کنسرتش...رفتیم ولی....ولی دل باید از ته ته خوش باشه...

نوشته شده در یکشنبه 25 آذر 1397ساعت | 20:14 توسط بهار | نظرات (12)

بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 1 فروردين 1398 ساعت: 16:27