482

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام

جونم براتون بگه انقد گرمم شد یه دفه پنجره رو باز گذاشتم هوا بیاد نه که هوا گرم باشه هاااا نههههه اتفاقا دیروز یه برف حسابی بارید ولی الان من یه لحظه گرمم شد.

خب خوبید؟چه خبرا؟

از کجا براتون بگم؟؟؟اوووم...

امروز شیفت تعطیلی جمعه من بود...انقد خوابیدم که ترکیدم...تا ساعت 1 ظهر خوابیدم...از اونورم بعد ناهار خوابیدم تا 5...تازه دیشبم زود خوابیده بودم...یعنی یازده نشده(ای بترکی بهار)

یه کم از ماجراهای فروشگاه بگم براتونیه کشفی کردیم با دوستم و فهمیدیم این سوگلی بودن قرتی خانم از کجا نشات میگیره

دختره که شیفت مخالف منه.من در حد چند دقه موقع تعویض شیفت میبینمش فقط خدا رو شکررررررر گوش شیطون کر...هیچوقت هیچکس تو فروشگاه گوشیش رو تو کشوی میزها نمیذاره...دوستم میگه نشسته بودم دیدم از کشو صدای گوشی میاد...تعجب کردم...کشو رو باز کردم دیدم گوشی دختره که زنگ میخوره  و عکس و اسم یه پسره افتاده رو گوشیش...حالا پسره کیه؟؟؟؟دوست صمیمی و رفیق شفیق برادر رییس خان...برای من تعریف کرد و دوزاری ما افتاد که بعلههههه...قضیه چیه...

حالا پسره یه پسر خیلی معقول با یه خونواده خیلی خوب و نجیب که هیچ رقمه به این دختره نمیخوره...البته که ذات ادمها رو نمیشه شناخت...ولی دختره دو نفرو به کشتن داده بعد با یه پسر خیلییی خوب خوشتیپ و پولدار ریخته رو همم...یاد بگیریم واقعااااا...واقعا اینکه میگن مردا عقل ندارن حقیقته...حرفام از روی حسودی نیستااااا...فقط میخوام بگم چرا اینجوری میشه؟واقعا قصد و نیت پسرا چیه؟دنبال چی هستن؟یه زمانی نجابت و پاکی دختر مدنظر بود...ولی الان نیست... واقعا نیست...یه دختر بهشون خیانت کنه و ببینن به چشم خودشون هم باز میرن سراغش...انقد که اسکلن...به قول پدر پنجعلی جهنددددممممم...غصه اسکلی بقیه رو هم ما بخوریم؟؟؟؟

داشتم اینو میگفتم ...بخاطر اینه که انقد هواشو دارن...اصلا بهش سخت نمیگیرن...باورتون نمیشه برادر رییس میاد میره کمکش میکنه.چی بگم والا...

عرضم به حضورتون که دو جلسه رفتم باشگاه...تی ار ایکس...واقعا سخته...مخصوصا منکه کلا بدنم خشکه..طول میکشه تا بدنم منعطف بشه...باشگاه خیلیییییییی واجبه برامون...سعی کنید تو برنامتون بگنجونید...منکه بخوام برم یه هفته در میون میشه...چون فقط بعد از ظهراست.من شیفتای بعد از ظهر که سرکار میرم نمیتونم.ولی باز همونم خوبه.

دوست داشتم امروز بریم دوچرخه که بخاطر بارندگی دیروز منتفی شد..حیففف...جمعه بعد هم که سرکارم...موند واسه بعدیش که اگه قسمت باشه ان شاالله...

کتاب جز از کل رو دارم میخونم...رسیدم به ص 450...واقعا عالیه...خیلی دوست دارم ببینم اخرش چی میشه...

یه عالم کار هست که دلم میخواد انجامش بدم...دوست دارم بازم برم کلاس سه تار...دوست دارم زبان بخونم...ولی فعلا...فقط دو جلسه باشگاه برام مونده

سرکار واقعا خسته میشم...چون ادمی نیستم که از کارم بدزدم.من کارمو به شکل درست سعی میکنم انجام بدم.کمکاری بقیه نمیتونه منو هم کمکار کنه.درسته شیفتی شدیم ولی بازم چیز زیادی ازم باقی نمیمونه تا برسم خونه.از فردام که تا 11 شبیم.بازم خدا رو شگر...

خیلی وقته دورهمی دوستانه نداشتیم.روحیه ام افت کرده.با دوستم داشتم چت میکردم بهش میگم هیچوقت انقد دلم نمیخواسته که دوست پسر داشته باشممیگه حداقل بگو شوهر خوب...گفتم اونکه دیگه نایابه...حداقل یه دوست پسر باشه یه خسته نباشیدی یه عزیزمی یه قربونت برمیملت ده تا ده تا گیرشون میاد ما یکی هم پیدا نمیکنیم.این زندگی عادلانه نیستتتتتتتتتتتت

دیگه پاشم برم...

مراقب خودتون باشید

بدرود

بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 88 تاريخ : پنجشنبه 1 فروردين 1398 ساعت: 16:27