405.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام

بالاخره من مانتو خریدم.امروز رفتیم قزوین و من دو عدد مانتو خریدن کرداهه.یکی برای سرکار و یکی هم برای بیرون و گشت و گذار.یعنی شاخ فیلو شکوندم.

یه حرکتی هم امروز زدمممممم....موهامو رنگی پنگی کردم البته نه با رنگ مو بلکه با حنا.حنای سنتی.فقط حنا نبوداااا...اگه حنای تهنایی بذاری موهات میشه عین موهای مامان بزرگا قرمزِ قرمز.با چیزای دیگه هم قاطوندمش که رنگش قرمز نشه.حدود 45 دقه موند رو موهام و بعد رفتم شستم.یعنی جونم بالا اومد تا شسته بشه.چقدرررر سخت بود.نتیجه اش رو خیلییییییی دوست داشتم.رنگ موهای خودم شد یه کم تیره تر.رنگ موهای من خرمایی خیلی روشنه.الان یه رنگ خیلی باحالی شد.اصلا قرمز و اینا نیست.حنا برای تقویت مو خیلی خوبه.من زرده تخم مرغ هم قاطیش کردم.خواستید امتحان کنید.رنگهای شیمیایی روند سفید شدن مو رو بیشتر میکنه.

این روزا کتاب غرور و تعصب رو میخونم.فضای روایت داستان رو دوست دارم.

اگه به تناسخ اعتقاد داشتم میگفتم تو زندگی قبلیم یه دختری بودم بنام امیلی تو یکی از دهکده های اطراف لندن.شاید تو یه خونواده اشرافی شاید تو یه خونواده فقیر نشین که عاشق یه افسر انگلیسی میشدم.وقتی بر طبق آخرین نامه ای که برام فرستاده بود قرار بود بیاد دیدنم.پیراهن آبی مخملیم رو تنم میکردم و کلاهی که از مادام سوفیا با همه پس اندازم خریده بودم رو به سرم میذاشتم و خوشحال و خندان و فارغ از همه چی به راه میوفتادم.تو مسیرم به آقای ادوارد سلام میکردم و وقتی وارد اصطبل شد بدون اینکه جلب توجه کنم از بوته های امین الدوله اش چند شاخه میچیدم و میگرفتم جلو صورتم و مست میشدم از عطرش و یواشکی پا میذاشتم به فرار....یهو بدون اینکه بفهمم پام میلغزید تو گودال آبی که از بارون دیشب جمع شده بود و گل و لایش میپرید رو لباس مخمل آبیم و ....از تماشای لباسم اشک میومد به چشمام و یاد افسر خوشتیپم میوفتادم که باید با این لباس برم به دیدنش.فکر اینکه برگردم و لباس عوض کنم تقریبا غیر ممکنه واسه همین از دستمال گلدوزی شدم کمک میگیرم و تا جایی که میشه گل و لایش رو پاک میکنم.نتیجه تقریبا وحشتناکه و چیزی از عمق فاجعه کم نمیکنه.دیرم شده...باید برم...با همین لباس آبی که لکه هاش به این راحتی پاک نمیشه.باید برم...نباید دیر برسم.نباید حتی یه لحظه از دیدنش رو از دست بدم.باید از تک تک لحظه ها واسه قاب کردن چشماش واسه قلبم برای روزایی که کنارم نیست استفاده کنم.با همون وضعیت به راه میوفتم.اوه پام...پام هم پیچ خورده.بی توجه به دردی که تو پاهامه لنگان لنگان راه میوفتم.از پیچ جاده که رد میشم از دور میبینمش که نشسته رو تخته سنگ.همون جای همیشگی...همون جایی که اولین بار دیدمش و عاشق هم شدیم.با یونیفرم نظامی که برازندشه و اون روز هم تو همین لباس بود که دل منو برد.

صدای تپش قلبم رو میشنوم.یهو یه چیزی یادم میوفته.شاخه های امین الدوله که از باغچه خونه ادوارد چیدم.خدای من....دیگه بدتر از این نمیشه...با این لباس...با این لنگان لنگان راه رفتنم...امین الدوله هام یادم رفت.وقتی پام تو گودال لغزید از دستم سُر خورد و بعدش هم یادم رفت برش دارم.حالا دیگه خیلییی نزدیکم به افسر زیبا و دوست داشتنیم.پشتش به منه و تقریبا منو نمیبینه.صدای پاهام رو علفزار که میپیچه اونو به خودش میاره .می ایستم. از جاش بلند میشه و می ایسته.نفسم حبس میشه تو سینم.برمیگرده به سمتم.لکه های لباسم یادم میره.درد پاهام یادم میره.چشمم میوفته به امین الدوله هایی که تو دستشه....

بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 19:11