394.یک برش از زندگی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

وقتی از در میاد تو لبخند میزنم.یهو یاد حرف پویی میوفتم. سر کلاس اسمبلی یه همکلاسی پسر داشتیم که همینجوری همیشه لبخند میزد.پویی میگفت این پسره تو دلش واسه خودش جک میگه.از این یادآوری بیشتر خندم میگیره.از تصور اینکه بقیه این فکرو در موردم کنن لبخند  صورتم کِش میاد و یهو یادم میوفته اینجا محل کارمه و باید سرسنگین باشم.خودمو جمع و جور میکنم و دستمو میذارم زیر چونمو به زندگیم فکر میکنم.گذشته همیشه عین فیلم جلو چشمم رژه میره و گاهی مثل موریانه وجودمو میخوره.کی قراره دست از سرم برداره؟دلم میخواد دستمو بندازم تو مغزمو این خاطرات رو بکشم بیرون و زیر پاهام له کنم افسوس که نمیشه.

بعضیا هستند همونقدر که حال دلتو خوب میکنن به همون اندازه حالتو بد میکنن.حالم بد میشه.بغض میکنم و اشکم تا گوشه چشمم میاد دستمو میبرم زیر عینکم تا پاکش کنم و اجازه ندم بیشتر شه.پناه میبرم به کار...خودمو با هر چیزی که به دستم میرسه مشغول میکنم تا این نیم ساعت آخر هم زود بگذره و برسم خونه.زیاد موفق نیستم.اینو وقتی میفهمم که سر کوچه از ماشین پیاده میشم و سیل اشکم سرازیر میشه.خوشحالم که کسی تو کوچه نیست.قبل از اینکه کلید بندازم و در رو باز کنم صورتمو پاک میکنم.چقدر خوبه که عینکیم.کسی از چشمام چیزی نمیفهمه.

شب که میخوام بخوابم شمع روشن میکنم.جرات نمیکنم آرزو کنم.میخزم رو تختم و ولو میشم و زل میزنم به شعله شمع.باد پرده اتاقمو به حرکت در میاره و سرماش میشینه رو تنم. شعله شمع میرقصه و حس خوبی بهم دست میده.خدا رو شکر میکنم شمع رو فوت میکنم و نمیدونم کِی خوابم میبره.

بیدار که میشم یادم هست که باید قرآنمو رو بخونم.خیلی عقب موندم خدا کنه برسم ختم کنم.وضو میگیرم و کتاب خدا رو باز میکنم.اعوذ و بالله من ...میرسم یه یه آیه ای که ترجمه زیرش ناخودآگاه توجهم رو جلب میکنه."که خدا برای شما آسانی میخواهد و نمیخواهد دشواری..."از اینکه خدا انقدر بنده هاشو دوست داره بغض میکنم از اینکه انقدر بی انصاف و بی معرفتم شرمنده میشم و یه چیزی عین پتک میخوره تو سرم و به خودم میگم یادت باشه خدا همیشه خداست حتی وقتی به میل تو عمل نکنه چیزی ازش کم نمیشه.ادامه که میدم میرسم به " و الله یحب الصابرین" بازم یه پتک دیگه...هر چه دلم خواست نه آن میشود،هر چه خدا خواست همان میشود... 

وقتی صدق  الله العلی العظیم رو میگم حس خیلی خوبی دارم.

میرم جلوی آینه موهامو پخش میکنم رو شونه هام و حواسم میره به اینکه تک و توک داره توش موخوره میوفته و این واسه خشکی موهامه.از قفسه ام روغن بادوم رو برمیدارمو موهامو باهاش ماساژ میدم.چربِ چرب که شد یه نایلون میکشم رو سرم.فکر میکنم به اینکه حتما یادم باشه رفتیم بیرون کره بخرم واسه حلیمی که قراره بپزم.راستی خدا کنه بابا یادش نره واسه دلمه امشب برگ مو از باغ بیاره.تلفنو برمیدارم و بهش زنگ میزنم.الو که میگه انگار قلبم آروم میشه.قطع که میکنم میگم خدایا شکرت.

میرم حموم و زیر دوش اتفاقای این چند روز واسه خودم تحلیل میکنم.انگار که دارم واسه وبلاگ دلم پست میذارم.موهامو سه بار با شامپو میشورم و یهو یاد شامپو پاوه میوفتم که وقتی بچه بودم مامان تو هر بار حموم موهامو چهار بار  باهاش میشست.شامپو میرفت تو چشمام و میسوخت و گریه میکردم.آخه موهای یه بچه هفت هشت ساله چقدر میتونه چرکولک باشه که هر بار حموم چهار بار با شامپو شسته شه؟؟؟؟!!!!

میام بیرون انگار که همه حال بدم زیر آب شسته شده و رفته تو لوله فاضلاب...موهامو میپیچم تو حوله ام.سوراخ حوله میوفته فرق سرم و نخ های لبه حوله میاد رو صورتم.جلوی آینه به خودم میخندم و فکر میکنم هزار ی هم که حوله بخرم دست از سر این نخ نما بر نمیدارم.این یه حوله قدیمیه که از چمدون مامان کِش رفتم و خیلی ازش راضیم.خیلی ساله که دارمش و این جدیدا که خریدم جای اینو پر نکرد و باز اومدم سراغ همین.با خودم میگم کم کم باید رو مخ مامان کار کنم که اون حوله برق لامع که مال خرید عروسیشونه و تو چمدونه و هنوز ازش استفاده نشده بهم بده...خبیثانه از اینکه خواهری ندارم که تو این چیزا باهام شریک باشه میخندم...

دلم تنوع میخواد...دلم یه تنوع دخترونه میخواد.کشو رو میکشم بیرون و خوشگلترین و دوست داشتنی ترین تیشرتی که دارم رو میپوشم...گوشواره حلقه ای هام که هدیه ننه ست رو از گوشم باز میکنم و میذارم رو میز و از صندوقچه طلاهام گوشواره آویزمو برمیدارم و میندازم به گوشم.

موهامو سشوار میکشم.روغنی که بهش زدم باعث شده خیلی خوش حالت بشه...پخشش میکنم رو شونه هام و باز میذارم بمونه...به خودم تو آینه نگاه میکنم و میپرسم حالت بهتره؟نیم دایره ای که روصورتم جا خوش میکنه پاسخ مثبتیه به این سوال.

از خودم راضیم...همه تلاشمو برای این زندگی کردم و همچنان هم میکنم...یادم باشه خدا همیشه خداست حتی وقتی مطابق میل من عمل نکنه...

بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 2:17