367.متولد 65

ساخت وبلاگ

امکانات وب

من تا ساعاتی دیگر میشم یه دختر سی ساله...

تو جشن تولد 18 سالگیم فکر میکردم هنوز خیلی راه دارم تا سی سالگی...فکر میکردم چقدرررر ازم دوره...فکر میکردم اون موقع چقدر بزرگ شدم من...

فک میکردم تو سی سالگی حتما دیگه مامان چند تا بچه ام...فکر میکردم یه خانوم تحصیلکرده ام  که صبح ها ساعت 6 بیدار میشه و زیر کتری رو روشن میکنه و میز رو با دقت و وسواس میچینه و حتما حواسش هست که هر کدوم از اعضای خونواده صبونه چی دوست دارن و بعد سرک میکشه به اتاقا و دستاشو بهم میزنه و  با صدای بلند میگه بیدار شید صبح شده و یهو صدای در میاد و سرشو برمیگردونه و میبینه آقای خونه با نون سنگک از راه رسیده...

فکر میکردم حتما خودم بعد از آماده کردن بساط ناهارمیشینم رو صندلی لهستانیو کتاب میخونم یا بافتنی می بافم.شاید حدودای ساعت 10 یکی از دوستام بهم زنگ میزد و بعد از سلام و احوالپرسی بهم میگفت بهار؟تو هنوز بعد از این همه درس خوندن دلت نمیخواد شاغل شی؟یه کار خوب برات سراغ دارما...منم بهش میگفتم تو که میدونیییییییی... اونم میخندید و میگفت آره میدونم که همیشه تو بچگیت آرزو داشتی وقتی از مدرسه میای در بزنی و مامانت خودش در رو به روت باز کنه و دلت نمیخواد همین آرزو رو بچه هات هم داشته باشن.و من میخندیدم و میگفتم دقیقا و این آرزو تبدیل شد به بزرگترین حسرت دوران کودکیم...شاغل بودن مامان باعث شد که من ابدا به کار بیرون از خونه فکر هم نکنم...

فکر میکردم تو سی سالگیم حتما مشغول کارای خیریه هستم که توش کلی بدوبدو دارم برای آزادی زندانیای نیازمند..کلی بدو بدو دارم برای تامین جهیزیه دخترای نیازمند... کلی بدوبدو دارم برای فرزند خونده گرفتن...

یا حتی فکر میکردم مدیر یه موسسه هستم که دورکاری میکنم و از خونه به همه چی نظارت دارم...یا مدیر یه تولیدی...یا...

خیلی فکرای دیگه هم میکردم ولی الان من سی ساله ام و از بعضی آرزوهام به یک اپسیلون رسیدم بعضیا به همش و بعضیا هیچ.نمیگم بد بوده تا الان...نمیگم تلاش نکردم که کردم...در تمام روزهایی که گذروندم تلاش کردم که زندگی کنم.که خوب باشم.شاید خیلی وقتا راه رو اشتباه رفتم.رفتم و رفتم و یهو دیدم ای وای این که جاده خاکیه...اینکه تهش بن بسته و مجبور شدم برگردم...تا بیوفتم تو مسیر درست زندگیم خیلی از این جاده خاکیا رفتم...خیلی جاها جون کندم تا نمیرم...خوشحالم که هیچوقت دست از یادگیری و تلاش برنداشتم.با تمام مشکلات موجود واقعا خوشحالم.چون هر کدوم از مشکلاتم برام یه کوه تجربه به همراه داشته.البته هنوز اول راهم و برای انسان کامل شدن راه خیلیییی طولانی در پیشه.شاید الان بزرگترین خلا زندگیم گوشه خالی قلبمه که مال هیچکس نبوده و نیست و...

ولی من توان و قدرتش رو دارم که جنبه های دیگه زندگیم رو انقدر پرورش بدم و پررنگ کنم که رو اون جای خالی یه پل بزنن که زیاد به چشم نیاد.قبلا این کار رو کردم باز هم میتونم.یه دختر تنها هم میتونه یه دختر موفق باشه.بزرگترین خواسته ام از خودم اینه که جوری زندگی کنم که روم بشه تو آینه تو چشمای خودم نگاه کنم.

سی سالگی عزیزم دختری که داره میاد دختریه که زخمهای زیادی از زندگی رو قلبشه لطفا اگه میشه رو زخمهاش مرهم بذار...اگه میشه بغلش کن...لطفا باهاش مهربون باش...اونم به تو خیلی دل بسته...دوست داره خیلی از آرزوهاش رو در آغوش تو به سرانجام برسونه...لطفا همراهش باش...دوستش باش...

کاش توام یه چوب جادویی داشته باشی...اوهوم یه چوب جادویی...یادته پری مهربون با چوب جادوییش سیندرلا رو به خوشبختترین دختر دنیا تبدیل کرد...کاش تو هم یه چوب جادویی داشتی و میتونستی شادی بهم هدیه کنی که هیچکس نتونه ازم بگیرتش...یه شادی به وسعت آسمونها...

بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 21:18