366.کفشهای سفید پاپیون دار

ساخت وبلاگ

امکانات وب

عید برای من وقتی شروع میشد که چند روز مونده به سال نو هر روز صبح چشمامو باز میکردم، بدو دست و صورتم رو میشستم و اولین کاری که میکردم این بود که برم خونه مادربزرگه.خونه اش همیشه، بهار بود.

خونه ما دیوار به دیوار خونه اش بنا شده بود.با انگشتای کوچیکم در میزدم. با لبخندی به پهنای صورت در رو برام باز میکرد.سلام میگفتم و از زیر دستاش میپریدم تو خونه و میرفتم بالا سر سبزه ها.میخواستم ببینم از دیروز چقدر بزرگ شدن.

پایین پنجره اتاقش یه یخدون قدیمی داشت که روش سبزه ها با نظم و ترتیب نشسته بودند.نگاشون میکردم و سعی میکردم اونی که سبزتر و بلندتر و پرتر و به تعبیر ذهن کودکانه ام خوشگلتر از بقیه بود رو سوا کنم واسه خودم تا به وقتش ببرمش خونمون.هر روز ازش میپرسیدم این مال کیه؟اون یکی چی؟با صبر و حوصله برام میگفت که برای دخترا و پسرا و حتی برای بچه های خواهر شوهر و برادر شوهرش هم سبزه ریخته...انقدر پرسیده بودم که دیگه حفظ بودم کدوم ظرف مال کیه...

تا سالها این کار ادامه داشت حتی وقتی نوه ها سر و سامون گرفتن هم میدونستن باید شب عید بیان خونه اش و سبزه هفت سینشون رو با خودشون ببرن...خونه اش همیشه بهار بود.

شبای چارشنبه سوری میرفتیم بالاپشت بومش و بابا یه بوته کوچولو آتیش روشن میکرد و میپریدیم از روش.من میترسیدم همیشه...بابا بغلم میکرد و با صدای بلند قهقهه میزدم و میخوندم زردی من از تو سرخی تو از من...

خونه مادربزرگه با اینکه همیشه بهار بود ولی کوچیک بود.همیشه تو هر مراسمی که میشد بهش میگفتیم شام رو بیاد پیشمون.شبای سال تحویل ولی فرق داشت.یا دیر میومد یا زود میرفت...آخه ما تُرکا رسممونه که پدر برای دخترش شب عید،عیدی میبره و بعد از اون وظیفه برادره این کار...باید خونه می بود تا در رو به روی برادرش باز کنه.مهم نبود برادر چی با خودش هدیه میاره.مهم این بود که بیاد...مهم این بود که بیاد و خواهر چشم براه نمونه.

دل تو دلمون نبود که دایی زود بیاد و بره تا مادربزرگ بیاد خونه ما.برامون قصه بگه...یا به قول قدیمیا نقل...اون وسطا یهو بالاپشت بوم غوغا میشد...پسرای شیطون محل بودن که میومدن عیدیشون رو بگیرن.شال،چادر یا قوطی هایی که به یه نخ وصل بودن در چشم بهم زدنی از بالا پشت بوم آویزون میشدن تو ایوون و مامان با شوق زیاد پول و تخم مرغ رنگی میبرد براشون...عاشق این بودم که منم میتونستم برم ولی خب امکانش نبود...کار پسرونه ای بود.

دل تو دلم نبود زود سال،تحویل بشه و من لباس نو بپوشم.با اون کفشای سفید پاپیون دارم تا بابا اینا حاضر بشن و بیان بیرون،رو موزاییکای ایوون لِی لِی بازی میکردم.

مادربزرگه همیشه خونه اش بهار بود...بوسم میکرد و بهم عیدی میداد.سکه های نو...

چقدر عید شیرین بود.شیرینی ها،شکلاتها شیرینِ شیرین بودن عین قند...از کی شکلات تلخ! مد شد؟؟؟

وقتی بزرگترا دست میبردن طرف جیب یا کیفشون دلم میرفت که آخ جوووون عیدی...چقدر دلمون برای هم میتپید.چقدر عاشق هم بودیم.چقدر تند تند دلمون برای هم تنگ میشد.چقدر لذت داشت تماشای ماهی گلی های هفت سین میزبان و رصد کردنش و تو ذهنمون تخمین زدن، که ماهی من بزرگتره یا مال مریم؟

دلم یه بغل بچگی میخواد.دلم یه قهر کودکانه میخواد که تا قیامت با مریم قهر بشم و یه لحظه بعد قیامت بشه.دلم کفشهای سفید پایپون دارم رو میخواد که به عشق پوشیدنش شب خوابم نبره.

این روزا ولی... راستشو بخواید نگرانم.نگرانم که نکنه یهو این وسطا قاطی تلگرام و اینستاگرام و سلفی گرفتنا یه دختربچه مو طلایی یادش بره که با کفشای سفید پایپون دارش رو موزاییکا لِی لِی بره؟نکنه یادش بره برای ماهی گلیش شعر بخونه؟نکنه سبزه های یه مادر بزرگ مو حنایی رو ایوون خونه اش خشک بشن و بچه هاش یادشون بره که باید شب عید برن و سهم سبزه شون رو از مادربزرگه بگیرن؟نکنه یه برادر یادش بره شب عید یه خواهری چشم انتظارشه؟نکنه همدیگه رو یادمون بره؟

خیلی نگرانم...

کسی کفشهای سفید پایپون دار منو ندیده؟

بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 1:46