بِ مثل بهار

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلامغصه که دست از سر من برنمیداره پس بهتره منم خودمو بزنم به بیخیالی.یه دوستی داشتم شعارش این بود که شاد بودن تنها انتقامیه که میشه از زندگی گرفت.من که نمیتونم خیلی شاد باشم همون الکی خوش هم خوبه.آرایشگاه هم رفتم و ابروهامم رنگی پنگی کردم.دیگه حسابی خانوووم شدم.چند روز پیش ابانه یه پستی گذاشته بود ک بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 10:48

نمیدونم شما دوست دارید نامه از کسی دریافت کنید یا برای کسی نامه بنویسید؟نامه نوشتن خیلی وقته ورافتاده.از وقتی ایمیل و بعدتر واتساپ و تلگرام و اینا اومد دیگه نامه کاربرد چندانی نداره.ولی فکر میکنم همه متفق القول بر این عقیده هستیم که دریافت کردن نامه از یه دوست یا یه آشنا حس فوق العاده ای داره.با خود بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 10:48

سلامچند بار پیش اومده که بعضی از دوست جونا ازم پرسیدن تو که انقدر عاشق پاییز و زمستونی پس چرا اسم مستعارت بهاره؟؟خب عرضم به حضورتون که علت داره.همونطور که تو چند پست قبلتر دیدید اون بیت شعر بالای وبم رو سالهاست دارمش.یه سریال تو برنامه نوجوان خیلی سال پیش پخش میشد که تو تیتراژش این بیت شعر بود که از بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 67 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 4:11

من تا ساعاتی دیگر میشم یه دختر سی ساله...تو جشن تولد 18 سالگیم فکر میکردم هنوز خیلی راه دارم تا سی سالگی...فکر میکردم چقدرررر ازم دوره...فکر میکردم اون موقع چقدر بزرگ شدم من...فک میکردم تو سی سالگی حتما دیگه مامان چند تا بچه ام...فکر میکردم یه خانوم تحصیلکرده ام  که صبح ها ساعت 6 بیدار میشه و ز بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 21:18

با سلامو عرض تچکر و سپاسگزاری از همه دوست جونیای خودم.واقعا شرمندم کردید با تبریکاتتون.خیلی بهم محبت دارید.مچکرم.ایشالا تو شادیاتون جبران کنم.بعضیاتونم که دیگه ترکوندید و صاف نشستید وسط قلبم.ممنونمممممدوست داشتم جشن بگیرم ولی خب نشد.یه کیک فینگیلی خریدیم و من شمع گذاشتم روش و فوت کردم.هر سال نزدیک ت بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 21:18

چند روزی مونده تا تولدم دوست دارم اینا رو  کادو بگیرمیه بچه لاکپشت که براش یه لونه درست کنم و بهش کاهو بدم بجوئه.بهش یاد بدم هر جایی خرابکاری نکنه و فقط وقتی تو روشوییه کارشو انجام بده.کتاب وقتی مداد شمعیها دست از کار کشیدند.درسته برای رده سنی کودک و نوجوانه.ولی کودک درونم میخواد و به هیچ بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 1:46

عید برای من وقتی شروع میشد که چند روز مونده به سال نو هر روز صبح چشمامو باز میکردم، بدو دست و صورتم رو میشستم و اولین کاری که میکردم این بود که برم خونه مادربزرگه.خونه اش همیشه، بهار بود.خونه ما دیوار به دیوار خونه اش بنا شده بود.با انگشتای کوچیکم در میزدم. با لبخندی به پهنای صورت در رو برام باز میک بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 1:46

سلامچه دوستایی دارم.هزار الله اکبر همشون سیماشون وصله به اون بالایی...فداتون بشم که انقدر عزیزدلید.راستش بعد از اون دختره فکر میکردم دوستی های مجازی خیلی چرتن.ولی یه مدته به این نتیجه رسیدم نمیشه همه رو با یه چوب روند.دوستایی که من اینجا از وبلاگ ب مثل بهارم پیدا کردم یه تار موی هر کدومشون به یه دنیا می ارزه.خیلی دوستتون دارم.جای همتون تو قلبمه.خوبید؟متوجه شدم که اومدید و خوندید و چون نظرات بسته بود سکوت کردید ولی تو دلتون خواسته مو از خدا خواستید.از خدا میخوام هزار برابر خیری که برای من خواستید رو برگردونه به زندگی خودتون.با همین دل شکستم منم براتون دعا میکنم.راستشو بخواید خیلی غمگین بودم.با شما که رودرواسی ندارم.واسه همین میخوام راحت حرف بزنم.تو زندگی هر کسی یه کمبودهایی وجود داره.من وقتی مشکل خودمو با مشکل کسی که شکست عشقی خورده مقایسه میکنم از نظر من مشکل اون چیز حادی نیست و نیازی به این همه هوار هوار کردن نداره.به همین نسبت مشکل من از دیدگاه کسی که تو سومالی از گرسنگی میمیره مشکل بیخودیه و نیاز به هوار هوار نداره.هنوز دستمالای اشکی دیشبم همینجا کنار تختمه.نمیدونم تو این قطره های ف بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلامشاعر میفرماید ماکرونی بر هر درد بی درمان دواستمن به فدای اون لُپای نارنجیش با اون ته دیگ سیب زمینی کنجدی یا حتی ته دیگ نونی.آخه غذا هم انقدر خوشمزه میشه؟انقدر دلبر میشه؟؟؟خیلی دوستش دارماصلا ماکرونی گلیست از گلهای بهشت...میدونستید خدا قراره تو بهشت به من یه درخت بده که بارش قابلاماهای ماکرونی باشه؟اونم قابلامای تنهایی که نه...قابلاماهاش با پارچه گل گلی بقچه پیچ شدن.تصور کنید یه درخت خیلیییی بزرگ که از شاخه هاش بقچه های گل گلی قابلمه آویزونهبعد من هر وقت دلم خواست دستمو دراز میکنم یه بقچه میکشم پایین.بقچشو باز میکنم و بعد میشینم دلی از عزا در میارم.اونجا هر چقدر دلم بخواد ته دیگ هست.بهله...ته دیگ بسیوووور دوست میدارم.در جریانید که هر کی ته دیگ زیاد بخوره شب عروسیش برف میباره.چه عالیییییی...از این بهتر نمیشه.اونوقت منم میشم ملکه برفی.بهلهههه...در یک شبی که به قول اخوان ثالث عزیز" سقف آسمان کوتاه" و همچنین سرخ می باشد و دانه های زیبای برف رقصان رقصان از آسمون به زمین فرود میان.خب مسلّم است که در همچین شبی هیچ آدمی با ماشین اینور اونور نمیره.و بدینگونه ملکه برفی و شاه دل بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 0:13

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.

[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید] بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.

[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید] بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

اسفند که از راه میرسد همه عجله دارند.عابرها با سرعت از کنار هم میگذرند،آخر عجله دارند.زنی که در صف فروشگاه ایستاده و منتظر است نوبتش شود تا صورتحسابش را بابت خرید انواع شوینده ها به صندوقدار بپردازد عجله دارد تا به خانه برسد و شروع کند بساط خانه تکانیش را.پسر بچه سربه هوای همسایه که با تمام پول توجیبی های این چند روزش ترقه خریده عجله دارد تا در آخرین چهارشنبه سال دلی از عزا در بیاورد.نگهبان جوان ساختمان بلند ته خیابان هفتم دل توی دلش نیست که زودتر به روزهای پایانی سال برسد و شیفتش تعویض شود تا بتواند به روستا برگردد و تحویل سال را کنار تازه عروسش باشد.سرباز بالای برجک نگهبانی که از تصور سبزی پلو ماهی مادر قند توی دلش آب میشود هم عجله دارد...عجله رسیدن به روزهای پایانی سال و تحقق وعده مافوقش من باب مرخصی.کاسبی که تمام سال را چشم دوخته به همین روزها تا هر روزش را دست پر به خانه رود، بلکه عوض این چند ماه کسادی در آید هم عجله دارد.میبینی؟؟همه عجله دارند...همهمن، اما ...من بارانی سورمه ای رنگم را میپوشم و آهسته در را میبندم و قدم زنان راه میوفتم.راستش را بخواهی توی دلم به این همه عجله میخند بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 72 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلاماز اینکه یه نفر پیشم به مردم افغان یا هر نژاد دیگه یا پیروان ادیان و مذاهب مختلف توهین کنه خیلی بدم میاد و آتیشی میشم.از ریاضی و اون خونواده منحوسش،اعم از دیفرانسیل و انتگرال دُم بریده و ریاضی مهندسی و هر چی که توش عدد و رقم باشه بدم میاددر مقابل عاشق هنرم(بترکم با اون انتخاب رشتم).از مشروب خیلی بدم میادخیلیاااا ولی در مقابل بهار،سیگار دوست(اونجوری نگام نکنید نمیکشم فقط دوست میدارم ،حالا شاید یه روزی امتحانش کردم ببینم واقعا آدمو آروم میکنه یا نه).از اینکه یه نفر دستای خیسش رو پیشم تکون تکون بده یا به هر نحوی از اون آب ولو یک قطره بپاشه روم بدم میاد انقدر که تبدیل میشم به خر وحشی.ایضا از دمپایی خیس تو دستشویی هم بدم میاد(این فک کنم حس مشترک تمام مردم دنیا باشه).از کدو و خونوادش،تنبل و زرنگ ، تخمه آجیلش و پختنی  و سرخ کردنی و همه چیش متنفرم به معنای واقعی.انقد که با دیدنش هم حالت تهوع میگیرم.از لاک رنگ پریده خانوما که گوشه هاش رفته و وسطش مونده هم خیلی بدم میاد.بی سلیقه ها.از اینکه یه نفر وسط کارم بیاد و مزه بپرونه و بخواد شوخی کنه بدم میاد.شوخی هم وقت داره.از لباس شستن ولو یک بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

تهران برای من مزه مربای گیلاس میده.اون سالها وقتی امتحانای مدارس تموم میشد با خونواده دایی سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم تهران خونه دخترعموی مامان. صندلیهای روبروی هم انتخاب میکردیم.من و دختر دایی تا برسیم شاید ده بار قهر میکردیم و دوباره آشتی.وقتی میرسیدیم عوارضی، دستفروشا میومدن تو اتوبوس و مسافرا ازشون پفک و تخمه و بستنی میخریدن.یه سریشون هم مجله میفروختن.دختر داییم بستنی میخرید و من گل آقا.گل آقا با کیومرث صابری فومنی.دیگه تا برسیم خبری از قهر و دعوا نبود.قاقالی هامون رو خریده بودن و داده بودن دستمون.وقتی میرسیدیم دیگه خونه رو میذاشتیم رو سرمون.شیش هفت تا بچه که یه جا بند نمیشدن.با بچه های همسایه هم دوست میشدیم و میرفتیم تو کوچه به بازی.شب دیگه از خستگی هلاک بودیم.جامون رو تو بالکن مینداختن و یه خواب عمیق.خونشون نزدیک فرودگاه مهرآباد بود.صبح با صدای هواپیما چشمامون رو باز میکردیم.زندایی به عنوان سوغاتی براشون از مربایی که با گیلاسای حیاطشون پخته بود میاورد و تو صبحونه از اون مربا هم بود.مربای گیلاس.سفره پدر سالاری از این سر اتاق تا اون سر اتاق.یعنی یه خونواده واقعی.یه فامیل واقعی.پس بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلامشما جزو کدوم دسته اید؟عکس خودتون رو پروفایلتون هست یا عکس گل و بلبل؟تو اینستاگرام یه عده پروفایلشون به اسم بچه هاشونه.عکس ها هم مال بچه هاشونه.ولی عکسهایی که به اشتراک میذارن عکس غذا و کلا چیزای مربوط به خودشونه.یه عده هم هستن به اسم خودشونه ولی عکس رو پروفایلشون گلی سنبلی چیزیه.یه عده هم هستن اینا رو باید با تانک از روشون رد شد.هم اسم مال شوهرشونه هم عکس ولی اکانت خودشونه.مثلا تو یه پیج خانومانه میبینی طرف اومده سوال مربوط به آرایش یا لباس شب پرسیده با اسم جعفر.بعد از کامنتش یهو یادش افتاده و پایین دوباره کامنت داده من اسمم لادنه ولی اسم اکانتم مال شوهرمه.قبول دارید با تانک باید از روشون رد شد؟آخه یعنی چی؟؟؟؟چرا ما خانوما همش دنبال مخفی کردن هویتمون هستیم؟مثلا از عکس یا اسم ما قراره چه سواستفاده ای بشه؟یه زمانی بود که عکس طرفو برمیداشتن و مثلا میگفتن با این عکس آبروتو میبریم.حالا عکسه هم محجبه بوداااا....دختره یه غلطی کرده بود با یکی دوست شده بود و تو این وسطا یه عکس با مانتو و روسری هم داده بود به طرف.بعد یارو میومد میگفت ادامه میدی دوستی رو یا نشون داداشت بدم آبروت بره؟این قضیه بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلامقبل تر ها خیلی وابسته به آدمها بودم.فکر میکردم وقتی حالم گرفتست حتما باید یکی کمکم کنه و منو از این حال بکشه بیرون.بخاطر همین طرز فکر آدمهای زیادی رو وارد زندگیم کردم.که خب اغلب این من بودم که ضربه خوردم.دوستایی که به ظاهر اسمشون دوست بود و وقتی نیاز داشتن من همیشه گوش شنوا بودم و وقتی من نیازشون داشتم هیچکدوم نبودن.همشون کار داشتن.درگیر بودن.زندگی داشتن خب.وقتی برای من نبود.اوایل درک این مطلب خیلی برام سنگین بود.باورش سخت بود که همه این دوستایی که این همه باهاشون بودی و از جون و دل بهشون محبت کردی جواب یه نیاز ساده ات رو هم ندن.چیز زیادی ازشون نمیخواستم.اونوقتا نظرم این بود که من با حرف زدنه که آروم میشم.وقتایی که داغونم یکی باید باشه که براش حرف بزنم و وقتی اون یکی نبود من خیلی اذیت میشدم.خیلی...زمان زیادی طول کشید تا یاد گرفتم خودم به خودم کمک کنم.این وسطا هزار بار خم شدم ولی جون کندم تا نشکنم.طول کشید تا یاد گرفتم آدمهایی که در مقابل حرفام بهم میگن آخییییی عزیزمممممم درست میشه... یا خدا مشکلتو حل کنه...یا خدا رو شکر من اینجوری نیستم تو زندگیم.. رو پرت کنم از زندگیم بیرون..شنیدن بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلامدستم درد میکنهههههه...امروز طی یک عملیات انتحاری هال رو تمیز کردیم.یعنی انگشتام بسته نمیشن انقد فرش اینور اونور کردم.کوزت خوبی هستم بنده.باباهای شمام تو خونه کار نمیکنن؟یا فقط بابای ما اینجوریهیعنی بخواد هم کار کنه باید دقیق براش توضیح بدی که الان این فرشو باید کدوم سمتی بکشه یا فلان چیزو کجا بذاره.منم که عجوووووووول...دیگه حال و حوصله ندارم براشون توضیح بدم که چیکار کن ترجیح میدم به جای حرف زدن خودم دست به کار شم.یه اخلاقی هم دارم که دوست دارم تند تند کار انجام بشه.در این زمینه چشم نخورم گوش شیطون کر فرزم ولی خب جونم میره دیگه...باز طفلی داداشم رو مود باشه حسابی کمک میکنه.امروزم لحظات آخر واقعا به داد رسید.یعنی لعنت به روح سازنده مبل....اه اه اه...قبلا گفتم بازم میگم ...اصلا تا جون دارم  تو هر بار خونه تکونی  مخترع مبل رو منور میکنم.نکبت بیشعور.فرت و فرت هم اون پایه هاش میخوره به پای آدم.نکبتِ کورامروز داشتم فکر میکردم زین پس اولین سوالی که از خواستگارم کنم این باشه که اهل کار کردن تو خونه هست یا نه؟والاااا...مساله به این مهمی جا داره جزو اولین سوالات پرسیده بشه.البته فک بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلامیه گنجه فینگیلی دارم با یه صندوقچه چوبی کوچولو که دیدید. اون دو تا رو مرتب نکرده بودم.ریختم بیرون و یه عالمه حس خوب گفتم باهاتون شریک شم.بزرگترین حسرت زندگیم اینه چرا به حرف معلمای ابلهم گوش دادم و نرفتم کاردانش نقاشی بخونم.زمون ما کاردانش و هنرستان یه تابو بود.فقط بچه تنبلا میرفتن.یه حرف مسخره...مثلا ریاضیا و تجربیا چه گلی به سر خودشون زدن.اینا رو کلاس اول دبیرستان که میرفتم هنرکده کشیدم.از سال دوم که افتادم رو دور کنکور دیگه دستم به تخته شاسی و مداد طراحیم نرفته تا الان.هدیه تهرانی هستند ایشونتمام دفاتر خاطراتم در یک نگاه...سالهای پر حادثه زندگی من.از اون قفلیا کیا دارن؟از سال 76 نوشتم.یعنی از ده سالگیم.خودم داشتم میخوندم غش کرده بودم از خنده.یه جاش با زهرا همکلاسیم قهر کردم و نوشتم که درسته عید داره میاد و کار بدیه قهر کردن ولی حقش بود که قهر کردم.من کار بدی نکردم تقصیر خودش بود.من تا آخرِ آخر باهاش قهرم.و چند صفحه بعد با زهرا آشتی کردمجالب اینجاست که همش هم یه مخاطب در نظر گرفتم و براش حرف زدم.عین وبلاگ.اون دفتره که اولش مرغابیه داره پرواز میکنه اولین دفترم بود.قشنگ روزی ک بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلامباهاتون روراست باشم؟من خوب نیستم. حالم روبراه نیست.یه سال دیگه گذشت و غمهای من انگار تمومی نداره.همیشه فکر میکردم یه دختر لوس و ننرهستم.نه تنها خودم بلکه اطرافیانم هم در موردم اینجوری فکر میکردن ولی انگار خیلی پوستم کلفته.این روزها یهو انگار که دنیا میخواد تموم بشه...دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم و ببینم این عید لعنتی تموم شده.عاشق عیدم.عاشق عید دیدنی و عیدی ام ولی میترسم. به اندازه تمام دنیا ازش وحشت دارم .عید گذشته مدام جلو چشممه.این پست رو نوشتم به این امید که شاید موقع خوندن این پست مرغ آمین رو شونه یکدومتون نشسته باشه و موقع دعاتون برای من استجابتش رو ببره تا عرش ...دعا کنید برام.خیلیییییی دعا کنید.انقدر خسته ام که دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم. بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 94 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 0:13

سلاممن یه چیزایی بگم؟؟؟میگممممعاغا چند وقت قبل با یکی از دوستام حرف میزدم یه خاطره ای از استادشون تعریف کرد.این آقای استاد میفرمودن که زمان دانشجویی شون بعد از ان-قلاب (تقریبا سی و خورده ای سال پیش)یه سری دانشجوی خارجی تو دانشگاهشون درس میخوندن.یه سری لبنانی و چینی و ...الانم داریم دیگه.تعریف میکرده که تو یه جشن آخر سالی که رسمه بین دانشجوها اینا یه مراسمی میگیرن و انواع اطعمه و اشربه مهیا بوده.چند مدل غذا سفارش میدن و انواع آجیل و میوه و ....خلاصه همه چی.میگفته این دانشجو های چینی فقط یک نوع غذا خوردن.اینام بهشون میگن چرا نمیخورید پس؟اینام میگن وقتی هموطنای ما تو چین بیشتر از یه نوع غذا نمیتونن بخورن ما هم نمیتونیم.. بهشون میگن پسته بخورید باز هم همون جواب رو میدن.این ماجرا خیلی برای من جالب بود.چند روز گاه و بیگاه بهش فکر میکردم.رفتار خودم رو سنجیدم و اطرافیانم و بقیه مردم کشورم رو...این طرز فکر به نظرم حد اعلای انسانیت هستش.که من علیرغم داشتن رفاه نسبی به خاطر کسایی که همخون و هموطن من هستن چشمم رو ببندم و ترجیح بدم مثل اونا باشم.دل خیلی بزرگی میخواد.میگم خب همینجوری فکر کردن که الا بِ مثل بهار...
ما را در سایت بِ مثل بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dlikespring3 بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 2:45